|
گل كوكب
سيد منصور غيبي
گل كوكب را گرفته بودم .غلتيدم و پايين تر از گاراژ اتحاد ، وارد معبد شدم .دربان معبد در خواب بود .بيدارش كردم و اسمش را به او دادم .دربان در حاليكه خميازه مي كشيد و چشمهاي اشك آلودش را با پشت دستش پاك مي كرد ،ليست را مي گشت . باران تندي مي باريد . صداي برخورد قطرات باران به شيرواني كهنه و فرسوده معبد ، آدم را به ترس وا مي داشت . معبد ، در گاهي بزرگي داشت .بالاي درگاهي اسبي شيهه مي كشيد و سم بر هوا مي كوبيد . مردي ، از پشت اسب به زمين افتاده بود و به حالت تضرع ، دستش را به سوي زني كه دامن كشان از او دور مي شد دراز كرده بود . مناره هاي معبد ، نوك تيز بودند و از دو طرف در گاهي ، بسوي آسمان كشيده شده بودند. باران گرد و خاك شهر كهنه و قديمي را شسته بود و از جوي كهنة جلوي معبد ، بسوي هدفي نا معلوم پيش مي راند . زيرا آن باران تند ، پير مردي چمباتمه زده بود .پالتو كهنه اي پوشيده بود و نايلوني را روي يك كتاب خطي انداخته بود و در انتظار يك نفر جن زده ، آب باران را از ريش بلندش مي چكاند . گويي شهر متروك بود . تمام چراغهاي خانه ها خاموش بودند . در كوچه ها ، برزن ها و خيابانها نمي شد كسي را پيدا كرد . داخل معبد ، شمع هاي نيمه جان مي سوختند و صداي ضجه اي ، شعله شمع ها را مي پراكند . تا خودم را به معبد برسانم ، باران خيسم كرده بود . ترسم فقط از رسيدن اتوبوس بود و بس ، قطرات باران از سر و صورتم چكه مي كرد و دفتر ليست را خيس مي كرد . در بان سرش را بلند كرد و نگاهي تند به چشمهاي خسته و مضطربم انداخت و با بي حوصلگي گفت :“ آقا شما بيرون باشين ، اگه پيداش كردم خبرتون مي كنم .“ غروب بود . شكوفه ها خسته از شكفتن ، بر بالين برگها آرميده بودند . باراني نبود. كوچه ها غمگين از عبور پياده ها، غبار خيابان را به سينه كشيده بودند . سرازيري تندي به بيست متري ختم مي شد .خيابان در تاريكي خلوت خود فرورفته بود . گياهي به من داد و گفت :“ گل گوكبه “ گل كوكب را گرفته بودم . غلتيدم و پايين تر از كاراژ اتحاد وارد معبد شدم . دربان گفت :“ صداش كردم الان مياد رو تراس .“ روي تراس بودم . انگاراز خواب چندين ساله بيدار ش كرده بودند . روي تراس نفس هاي عميقي مي كشيد و چندمشت پي در پي به سينه اش مي كوبيد . چادر سفيدي سرش كرده بود . بادي كه باران را همراهي مي كرد ، چادرش را موج مي داد ، باران نمي گذاشت بالاي سرم را خوب ببينم . دستم را چتر چشمهايم كردم و گفتم :“ مي خواي بيايي يا نه ؟ “ او هم در حاليكه مستقيم به ابرهاي تيره و تار آسمان نگاه مي كرد با چشمهاي سياه و درشتش گفت :“ مي يام .“ با شادي و خنده از جلوي حمام شاداب گذشتم و وارد كوچة خودمان شدم. غلتيدم و شاگرد اول مدرسه شدم . توي مسابقات ، هميشه برنده بودم . توي ترافيك ها بهترين رانندگي را مي كردم . توي عروسيها با صداي زيبايي آواز مي خواندم . به راحتي از پشت بام مي پريدم ته دره . تير مي خوردم . بچه هاي محل مي گفتند :“ تو مردي .“ به آنها مي گفتم :“ بابا نمردم ، زخمي شدم .“ مي غلتيدم ودر درسهايم تجديد مي شدم . از بلندي مي افتادم و پايم مي شكست .عرق مي كردم ، ميرفتم تو دريا شنا مي كردم . مي گفتم :“ اي كاش زودتر ساعت پنج عصر بشه !“مي شد. تيمور لنگ مي آمد بالا و مي گفت :“ محسن ؟“ و يك خط روي كاغذ مي كشيد و بعد مي گفت :“ منافي ؟ “و دو خط روي كاغذ مي كشيد . بعد ما هم خط مي خورديم و رسول طاسه مي آمد و آينه اش را تنظيم مي كردو اتوبوس بسوي معبد راه مي ا فتا د. به شهري كهنه و قديمي مي رسيديم . من زودتر از همه از اتوبوس پياده مي شدم و زير باران از كوچه پس كوچه هاي شهر، خودم را به معبد مي رساندم و دربان را از خواب بيدار مي كردم و اسمش را به او مي دادم . مي امد روي تراس و مي گفت :“ مي يام . “ با خنده و شادي از جلو حمام شاداب مي گذشتم و وارد كوچه خودمان مي شدم و مي غلتيدم و با كمك عمو و پسر عمويم يك معبد مي ساختيم . عمو آجرها را مي آورد . پسر عمويم آب مي آورد . من هم گل كوكب مي آورم .بعد گلهاي كوكب را مي چيدم روي تراس معبد . بعد هم اره مي آورديم و درخت تبريزي را مي بريديم و از آنها قايق مي ساختيم و مي انداختيم تو آب و از رودخانه دمپايي ها را ميگرفتيم ، جمعا“ مي شد ، هفت سال . مي رسيديم خانه . مي ديديم پير مردي ريشو با يك پالتوي كهنه از خانة ما خارج مي شود . مادرم به عمويم مي گفت :“ سيد ! واسش دعانوش كه جن از سرش بپره .“ سيد به مادرم گفته بود :ـ “ يكيشو توآب حل مي كنين ، ميدين بخوره ، يكيشو توي بالشش مي ذارين و يكيشو هم مي سوزونين و خاكستر شو ، گوشة اتاق زير فرش قايم مي كنين . “ عمويم مي خنديد .پسر عمويم مي رفت يك نت جديد مي ساخت و با آن سمفوني درست مي كرد . رهبر اركست مي شدم .اول با دستهايم آنها را به آرامش دعوت مي كردم .دشت سر سبزي بود كه انتها نداشت . قايق ها كنار رودخانه ، روي شنها افتاده بودند . كوچه ها ، برزنها و خيابانها خالي بود .همه توي دشت سرسبز جمع شده بودند .دربان ،گارمان مي زد ، تيمور لنگ تار مي نواخت ،رسول طاسه ويولون مي زد ، عمويم كمانچه مي نواخت و پسر عمويم يك ضرب دستش گرفته بود و پانصد و پنجاه را مي زد . از دور ، مادرم دايره زنان وارد جمع مي شد . وسط ميدان سر سبز ، پير مردي ريشو با پالتوي كهنه ، جلو چادر سفيدي مي رقصيد . صبرم لبريز مي شد . يگ شاخه گل كوكب مي گرفتم دستم و گروه اركست را به هم مي زدم . مي آمد روي تراس و مي گفت :“ مي يام .“ با شادي و خنده از جلوي حمام شاداب گذشتم و وارد كوچه خودمان شدم . غلتيدم وديدم زني ، چادري سفيد بر سر دارد و باد چادرش را موج انداخته واز دشتي سر سبز كه انتها ندارد ، آرام آرام دور مي شود و مردي از پشت اسب زمين افتاد ه و با حالت تضرع ، دست به سوي او دراز كرده است . باران تندي مي باريد . پالتو كهنه اي پوشيده بودم و نايلوني را ، روي يك كتاب خطي انداخته بودم ودر انتظار يك نفر جن زده ، آب باران را از ريش بلندم مي چكاندم .غروب بود . شكوفه ها خسته از شكفتن ، بر بالين برگها آرميده بودند . باراني نبود ، كوچه ها غمگين از عبور پياده ها ، غبار خيابان را به سينه كشيده بودند .سرازيري تندي به بيست متري ختم مي شد . خيابان در تاريكي خلوت خود فرو رفته بود . گياهي به من داد و گفت : “ گل كوكبه .“
چشمهاي مردي پير، ابري بود . گل كوكب را روي سنگ قبر گذاشتم ، غلتيدم و ديدم همة مسافران اتوبوس بالاي سرم هستند .دربان معبد ، همراه عمو و پسر عمويم ، شمع هاي داخل معبد را روشن مي كردند . باران تندي مي باريد و ابرهاي تيره و تار ، آسمان را احاطه كرده بود . شمعهاي نيمه جان مي سوختند و صداي ضجه اي ، شعلة شمعهارا مي پراكند .
|
|